فهیمه تقدیری
چمدان رفت و نگاهم قدمی دور نشد
با تو یک بار بلیط سفرم جور نشد
چاه و زندان و غریبی نه که کم بود، ولی
از غم دوری من هیچ کسی کور نشد
سال ها بال زدم دور سرت رقصیدم
بال من سوخت ولی شمع تو پر نور نشد
همهی عمر لبم تشنه ی لب های تو بود
مُردم و فرصت سیراب شدن جور نشد
دائم الخمر شده عالمی از چشمانت
سهمم از تاک تو یک حبه ی انگور نشد
بیت آخر شد و این قصه به پایان نرسید
قصدم افسانه شدن بود که مقدور نشد…
شاعر : فهیمه تقدیری