دوای درد دوری را اگر باشد خریدارم
که بر احوال دل آرامشی مطلق بدهکارم
غریبی آشنا در کوچههای شهر میچرخم
به دنبال کسی ؛ در حافظه،جا مانده پرگارم
به او گفتم نمان ،با رفتنت آزادِ آزادم
چه میداند که با تدبیر خود اینک گرفتارم
نه راهی پیشرویم هست تا بگریزم از فکرش
نه دل دارم که برگردم به آن آشفته بازارم
هوای بعد او آبستن وهم و خودآزاری است
قمر در عقربی خوابیده بر آغاز هر کارم
دوای فصل دوری،نوشدارو بعد پاییز است
چگونه از نجات زخمهایم دست بردارم؟
غرورم تا ابد شرمندگی را خوب میفهمد
ومن هم همچنان شرمندهتر در فکر دیدارم
کنار دکّهای آنسوی میدان شعر میبافم
و دیدم بر سر آن دکه من سر خطّ اخبارم
«زنی هرشب به روی صندلی تا صبح بیداراست»
و من هر شب به روی صندلی تا صبح بیدارم
فهیمه نسیم سبحان