متولد ۱۳۳۰ یزد
عباس صفاری در شهر یزد متولد شد و در اواسط دهه هفتاد خورشیدی به آمریکا مهاجرت کرد .
او یکی از شاعران نوپرداز ایرانی است که با الهام و تأثیرپذیری از شعرای مدرن آمریکایی و سایر کشورها، آثاری در چهارچوب «ادبیات در مهاجرت» آفرید که مضمونی فرا وطنی و جهانی داشت .
ازاوست:
۱
تنها بودم
اما بودا نبودم
و نیلوفری ارغوانی
در سینه بلورینم نمیتپید.
در هر زندان دنیا
زندانی فراموششدهای
و در هر گورستان جهان
عزیزِ به خاک سپردهای داشتم
و تنها بودم
مثل ماه
که کوتاهتر از تنهایی من
دیواری نیافته بود
آسمان
و هر چه آبی دیگر
اگر چشمان تو نیست
رنگ هدررفته است.
بر بوم روزهای حرام شده
چه رنگها که هدر رفتند
و تو نشدند
گفتند چرا سنگ
گفتیم مگر در آن صبح غریب
اولین نقشها و کلمات را
اجداد بیابانگردمان
بر سنگ نتراشیدند؟!
مگر کافی نیست
که نانمان هنوز از زیر سنگ بیرون میآید
و ناممان شتابان میرود
که بر سنگنوشته شود
سنگمان را کسی به سینه نزد
و سرمان تا به سنگ نخورد آدم نشدیم!
۲
«هوای پرواز»
دست سرنوشت
یا دیوانگی محض
دیگر فرقی نمیکند
دلی که تو به دریا زدی
دیوار چین هم
جلودارش نبود
حتی اگر میشنیدی
قایقی کاغذی خواهی شد
که شاد و شناور
میرود زیر پلی تاریک
و از آنسویش
هرگز خارج نمیشود.
فقط میترسم شبی زمستانی
از یکگوشهی برف پوشیدهی قطبی
زنگ بزنی
و من صدایت را
که بیتردید خواهد لرزید
دیگر بهجا نیاورم.
۳
«سرقت اشیای ظریفه»
پیشازاین یکبار
به سرقت خورشیدی زرین
از میان تابلوی گرانبهایی از ونگوگ
اعتراف کردهام
اما شاهکارم به شبی بازمیگردد
کنار صحنهی کمدی خانهای
در (بوربون استریت) *
دور از چشم تو آن شب
وقتی داشتی از خنده میمردی
فندک از کنار قوطی سیگارت
به جیب شلوار من سرازیر شد
شنیدهام سرقت اشیای ظریفه
از کسی که دلی از ما ربوده باشد
در شمار بیماریهای کهن
و لاعلاج است
.
دیروز اما دراز به دراز
در تونل تنگ و سپید (ام. آر. آی)
پشت پلکهای بستهام
فقط شعلهی فندک تو را میدیدم
و آنجا بود که برای نخستین بار
به هیچ عذاب وجدانی پی بردم
سرقت اشیایی که بوی دستهای تو را میدهد
زیباترین بیماری دنیاست
و بهتر که لاعلاج بماند.
*بوربون استریت ـ از خیابانهای معروف و توریستی نیو اورلئان