متخلص به “سیمرغ “
متولد نهم مرداد 1342
دبیر و مؤسس انجمن شعروادب بهاباد
وی در رشته ادبیات تحصیل نموده و تاکنون بیش از شش هزار بیت در قالبهای شعری متفاوت سروده است که بیشتر در قالب غزل و بالغبر 400 عنوان هست.
تألیفات:
کتاب “شاعران بها باد ” (مجموعه شعر شاعران بهاباد)
” کتاب قصههای نم بیبی” (شامل 11 داستان و رمان از نویسندگان بها باد)
در دست چاپ:
کتاب “چل حکایت چل روایت”
کتاب” ضربالمثلهای شیرین فارسی”
کتاب “گریههای بیصدا” (مجموعه اشعار نیمایی)
کتاب” رمان ماه طلا “
کتاب “غزلهای سیمرغ)
کتاب “منهای غزل” (شامل اشعار مثنوی ترکیببند ترجیعبند. مسمط. مستزاد. رباعی. دوبیتی. قصیده. قطعه و بحرطویل)
یازده جلد کتاب شعر کودک شامل دو جلد شعر شناسایی حشرات، یک جلد کتاب به نام مهدخت کوچک، یک جلد کتاب شعر حماسه و دفاع مقدس، یک جلد کتاب شعر جشن تکلیف، یک جلد شعر متفرقه، و پنج جلد هم از حیوانات دریایی پرندگان حیوانات اهلی و جنگل در دست چاپ دارد
از اوست:
(زیر باران)
دوستت دارم تو را من از دلوجان بیشتر
دوستت دارم تو را در زیر باران بیشتر
نازنین عطری بیافشان بر سر گیسوی خویش
گر چه خوشبویی ز گلهای بهاران بیشتر
در میان دشتهای گل تو جولان میدهی
هم تو از پروانه و هم از غزالان بیشتر
در دلوجان منی. ای نازنینِ ماه روی
میدهی جان مرا هرلحظه فرمان بیشتر
سر به تا پا جمله حُسنی و کمال و معرفت
نازنین بر ما بکن یکذره احسان بیشتر
پیش چشم دوستان دیوانهام دستم بگیر.
تا نیفتم من دگر از چشم یاران بیشتر
تیر از آن. چشمان جادویت فکندی سوی من
رحم کن بر حال این مرغ پریشان بیشتر
حالیا چندی است جان در پیکر “سیمرغ” نیست
نازنینا رحم کن بر جسم بیجان. بیشتر
(روستا)
میبرم لذت من از آبوهوای روستا
کوه و دشت و چشمه و بانگ و نوای روستا
صبحدم بیدار میگردم من از بانگ خروس
تا کنم روسوی درگاه خدای روستا
میبرم لذت من از آواز چوپانش ولی
لذتی بس بیشتر از کدخدای روستا
گله میآید ز دشت و کوچهها پر میشود
از صدای بع بع بزغالههای روستا
گاو با گوساله و بزغاله و مرغ و خروس
پرسه هر یک میزنند در لابلای روستا
جای بنز و پاترول و پیکان بوَد اسب و الاغ
مرکب رهوار بیچونوچرای روستا
کربلایی اصغر و مَش قاسم و حاجی رجب
پیرمردان غیور باصفای روستا
در اتاقی گرم گِرد کرسی و مادربزرگ
قصه میگوید برای بچههای روستا
میرسد در صبح باران عطر و بوی کاهگل
از درودیوار و بام هر سرای روستا
هست بازار طلا در روستا بی جلوه چون
خرمن گندم بود کوه طلای روستا
در عروسی بارها دیدم که شبها همچو ماه
میدرخشد دست داماد از حنای روستا
از زنانش درس عفت باید آموزیم، هست
مایه عزّ و شرف حجب و حیای روستا
هر چه میگردم درون شهر میبینم که نیست
آن کلاه و گیوه و شال و قبای روستا
بنده «سیمرغم» نمیخواهم ببینم هیچوقت
خشکی و ویرانی و مرگ و فنای روستا