محمدرضا تقیدخت
در روزگاری که آدمهای کوچکِ دستچندم، به جان میکوشند تا در نوشتههای خویش، خود را بزرگ و مهم نشان دهند، سخن گفتن از مردی که با همهی بزرگی روح و اثربخشی کارهایش، صادقانه خود را «هیچ در هیچ» میداند و میخواند، عجیب است. آیا مهدی آذریزدی نمیتوانست تصویر دیگری از خود و زندگی سرشار از مرارت و سختی خود به جا بگذارد؟!هرگاه به یاد پیرمرد میافتم و هرگاه کتاب «زندگی و آثار» او را در دست میگیرم، این سؤال را از خویش میپرسم و هر بار، در درون خویش اعتراف میکنم که او نمیتوانست چنین کند و اگر چنین میکرد، به دنیای صادقانه و خالصی که برای کودکان خلق کرده بود، خیانت میورزید.
پیرمرد زادهی روستا بود، خرّمشاه یزد و در محله زرتشتیهای نومسلمان و جدیدالاسلام. آنگونه که خود نوشته، از کودکی در کار رعیتی و صحرا بوده و سخت خجالتی… تنها فرزند پسر در خانوادهای فقیر و نادار، که با رزق رعیتی بهسختی روزگار میگذراندهاند. پدر، روستاییای سخت متعصّب که درس و مدرسه و لباس فرم و کت و شلوار و… را حرام میدانسته و جواز به هیچ چیز نمیداده جز شرکت در مجالس روضه… و آذریزدی ـباز به قول خود اوـ از این سبک زندگی راضی بوده و با وجود سختیها و تلخیهایش با آن سرِ ستیز نداشته. زندگینامهی خودنویس او به ما میگوید که زمانی کار رعیتی کم میشود و پای آذر برای عملگی و کارِ بنّایی به شهر یزد باز میشود و بعد به کارگاه جوراببافی و بعد کتابفروشی، که آذریزدی خود تعبیر «بهشت» را دربارهی آن به کار میبرد.
آذریزدی، هیچگاه رنگ میز و مدرسه و کلاس را ندید و آنچه آموخت، مختصر سوادی از پدر بود و آنچه از علوم عربی، نزد یک مکتبدار فرا گرفت و به تعبیر خود او چندان در آن نپایید.
اما کتابفروشی یزد او را به دنیای کتاب آورد و با آنکه در سختیهای مالی و معیشتی او تغییر چندانی حاصل نیامد، اما همصحبتی با اهل کتاب و فرهنگ، برای او ارزشمندتر از هر چیز دیگر بود. باز به بیان خود او، یک وقتی حس میکند که یزد هم فضای کوچکی است و نیازمند فضای بزرگتری است و چنین میشود که رخت به سمت تهران میبندد و گرفتار پایتخت میشود و از سببِ آشناییها با اهل فرهنگ، میشود کارگر چاپخانه و اندک اندک غلطگیر نسخههای چاپی و… که تا سالهای آخر عمرش ادامه مییابد.
پیرمرد هیچگاه ازدواج نمیکند، چون کمرو و خجالتی است و از فقر تجربهکرده در کودکی میهراسد؛ کار اداری و دولتی ثابت ندارد، چون مدرک تحصیلی ندارد و همهگاه و همهگاه در پی کاری است که او از تنهاییاش جدا نکند و به قول خودش، مختصر اعتماد به نفس باقیماندهاش را از او نگیرد.
قصهی قصههای خوب برای بچههای خوب در تهران شروع میشود و از ورقزدن کتابی که آذر احساس میکند میتوانست سادهتر برای بچهها نوشته شود. دغدغهی نوشتن و سرودن برای او که تا هجده سالگی سواد چندانی نداشته، هراس شیرینی است. اولین جلد از کتاب را که تهیه میکند، به دستگاههای انتشاراتی مختلف میبرد و کسی آن را نمیپذیرد تا سرانجام، آقای جعفری، مؤسس انتشارات امیرکبیر آن را چاپ میکند و برعکس تصور، با اقبال خوبی مواجه میشود و پس از آن، مجلدات دیگر مجموعه و کتابهای دیگر و… که جوایز معتبر بینالمللی را قبل و بعد از انقلاب به خود اختصاص میدهد.
بسیاری نویسندگان پاپیوندار و عینک پنسی، وقتی با پدیدهای به اسم مهدی آذریزدی روبهرو میشوند، او را در نهایت یک قصهگوی کودک و نوجوان میشمارند و نه نویسنده کودک و نوجوان! در نظر آنها، شاید نویسندگی یک عنوان یا پست خاص است که به مدد مدرک تحصیلی و جایگاه اجتماعی و تیتر روزنامه و… حاصل میآید، اما اشتباه آنها درست در همینجاست. دنیای بیآلایش کودک و نوجوان، طلبکنندهی صداقتی محض و پیراستگیای بحت در روان و روح آدمی است تا آنچه را صادق و خالص در خود دارد، در گفتار و نوشتار درآورد و به جهان بیآلایش مخاطبانش تقدیم کند.
اگرچه مهدی آذریزدی، در یکی از مهمترین گلوگاههای کمبود آثار مناسب کودک و نوجوان، بهترین آثار را خلق کرد، اما برای سرودن شعرها و نوشتن قصههایش، تاریخچههای مجعول نساخت که دلیل سرودن و نوشتن آنها چه و چه بوده. ترادیسیون و سلسلةالنسبی هم برای خود فراهم نکرد تا معنون به عناوین و القاب شود که شاگرد فلان و استادِ بهمان بوده است… تا آخر عمر در خانههای کوچک اجارهای و ملکی در پایین شهر تهران زندگی کرد، اما صداقت و ایمان خود به بچهها و دنیاشان را به هیچ نفروخت…
بیشک، اثربخشترین و پرشمارترین کارهای کودک و نوجوان، نوشتههای اوست در دورهی خود، که ساده و صادق به تحریر آمدهاند و بر جان مینشینند و بر این صداقت محض، باید درود و هزاران درود فرستاد.
سالها پیش، وقتی پیرمرد را که به قول خود در کودکی جز «نشستن ناشناس در مجالس روضه» در هیچ جمعی شرکت نجسته بود، با همان سادگی و ناشناسی، در جمع مخاطبان دیداری مهم با رهبر فرزانهی انقلاب در تلویزیون دیدم که از او در همان سخنرانی ستایش نیز شد، حس کردم پیرمرد هنوز همانقدر کمروست و گویا حتی جرئت تکانخوردن را هم نداشت و در خود خزیده بود. سالهای آخر عمر را هم، در آن اتاق ساده با آن لامپ روشن و کلید و پریز روکار و سادهاش زیست، تا سادگی را برای همهی کودکان، و نویسندگان و شاعران آنها معنا کند…
حالا پیرمرد در میان ما نیست، کودک کمرو و خجالتی یزدی، شاعرِ قند و عسل، پروفسور مارچِ روزنامهنگار، غلطگیرِ نمونههای چاپی، عکاسِ شکستخورده و ورشکسته و در متنِ همهی اینها، مهدی آذریزدی! سادگی و صداقتِ بیاندازهای که نمونهاش کیمیاست…
برای درک بهتر آنچه در اینجا به اجمالِ تمام نوشتم، خواندن کتاب «زندگی و آثار مهدی آذریزدی» (چاپ سوره مهر) بهترین توصیه است… بخوانید و بر این همه درستی و پاکی درود بفرستید.