در من نشستی و جانم به لب رسید





کی از تو غافلم که دل از ما بریده‌ای
 ای مونس دلم تو همان نور دیده‌ای
 از آن زمان که جادوی چشم تو دیده‌ام
 جز حرف عشق نکته‌ای از من شنیده‌ای
 در چشم من نشستی و جانم به لب رسید
 بی ناز و عشوه هستی من را خریده‌ای
 یکدل تو را بدیدم و صد دل شدم اسیر
 انگار خوب من تب ما را ندیده‌ای
 پروانه‌ای شدم، و پریدم بسمت تو
 با این گمان مرا بسوی خود بسنده‌ای
 ای میبدی بگو به آن باغبان باغ
 کاین گل همان گل است که آنرا نچیده‌ای

سید حسن جلالزاده میبدی

به اشتراک بگذارید:

اشتراک گذاری در facebook
Share on Facebook
اشتراک گذاری در twitter
Share on Twitter
اشتراک گذاری در linkedin
Share on Linkdin
اشتراک گذاری در pinterest
Share on Pinterest

نظر شما چیست ؟