سینه ام، سیبریِ سردِ تنهایی ست
تندرایِ تپنده یِ تند تندِ تنهایی
خالیست …
و پُر …
در جویبارِ جداییِ جاری،
سربازهایِ سبزشده
در کاج هایِ کوچکِ چشم هایت
با برگ هایِ سوزنیِ سرمازده
مارشِ مرگ می زنند؛
و امروز، ورایِ آتشِ گرمِ تو
این استخوان هایِ من است …
اگر که می سوزد!
در کوره راه هایِ زندگی
استخوان هایِ تا بنِ دندان شکسته ام
این انگشت هایِ در حلقه نشسته ام
خاکسترِ بسترِ باد می شود
اگر که می سوزم
آری بر متنِ جهان
انکار کردنی نیست
هولوکاستِ تو در جنگِ جهانیِ سو