کی از تو غافلم که دل از ما بریدهایای مونس دلم تو همان نور دیدهای
از آن زمان که جادوی چشم تو دیدهامجز حرف عشق نکتهای از من شنیدهای
در چشم من نشستی و جانم به لب رسیدبی ناز و عشوه هستی من را خریدهای
یکدل تو را بدیدم و صد دل شدم اسیرانگار خوب من تب ما را ندیدهای
پروانهای شدم، و پریدم بسمت توبا این گمان مرا بسوی خود بسندهای
ای میبدی بگو به آن باغبان باغکاین گل همان گل است که آنرا نچیدهای
سید حسن جلالزاده میبدی