متولد: ۱۳۰۴ ندوشن از توابع میبد
شاعر، منتقد، مترجم و پژوهشگر برجستهٔ ایرانی
دکترای حقوق از دانشگاه سوربن
دکتر اسلامی ندوشن در سال ۱۳۰۴ در ندوشن میبد، به دنیا آمد. پدرش خیلی زود درگذشت و او ناگزیر، روی پای خویش ایستاد. تحصیلات ابتدایی را نخست در مدرسه «ناصرخسرو» ندوشن و سپس در مدرسه «خان» یزد پی گرفت. بعدازآن به دبستان «دینیاری» رفت و تا کلاس سوم متوسطه را در دبیرستان «ایرانشهر» یزد گذراند.
او در سال ۱۳۲۳ به تهران عزیمت کرد؛ ابتدا بقیه دوره متوسطه را در دبیرستان البرز به پایان رساند و آنگاه برای ادامه تحصیل وارد دانشکده حقوق دانشگاه تهران شد و به دریافت لیسانس نائل آمد. وی شعر سرایی را از حدود ۱۲ سالگی آغاز کرد و پس از ورود به تهران نیز، در دوران دبیرستان، حرفهایتر شعر میسرود. او در این زمان، بعضی از قطعات شعری خود را در مجله سخن منتشر کرد.
وی در دههٔ سوم زندگیاش، بهمنظور تکمیل تحصیلات به اروپا عزیمت نمود. مدت ۵ سال در فرانسه و انگلستان به تحصیل و کسب دانش پرداخت و سرانجام با دفاع از پایاننامهٔ خود با عنوان «کشور هند و کامنولث» به دریافت درجهٔ دکتری حقوق بینالملل، از دانشکده حقوق دانشگاه سوربن فرانسه توفیق یافت. فعالیتهای اسلامی ندوشن در دوران تحصیل در اروپا، بیشتر آشنایی با زبان فرانسه و شرکت در سخنرانیهای دانشگاه سوربن بود و بهجز چند داستان کوتاه و چند قطعه شعر و پایاننامه دکتریاش، چیز دیگری ننوشت.
محمدعلی اسلامی ندوشن در سال ۱۳۳۴ به ایران بازگشت و چند سالی در سمت قاضی دادگستری مشغول به خدمت شد.
وی پس از ترک خدمت در دادگستری، به تدریس حقوق و ادبیات در برخی دانشگاهها و آموزشگاههای عالی ازجمله: دانشگاه ملی، مدرسه عالی ادبیات، مدرسه عالی بازرگانی و مؤسسه علوم بانکی پرداخت. در سال ۱۳۴۸ به دعوت فضلالله رضا (رئیس وقت دانشگاه تهران) به همکاری با دانشگاه تهران دعوت شد و بر اساس تألیفاتی که درزمینهٔ ادبیات انتشار داده بود، جزو هیئتعلمی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران قرار گرفت و تدریس دروس «نقد ادبی و سخنسنجی»، «ادبیات تطبیقی»، فردوسی و شاهنامه»، «شاهکارهای ادبیات جهان» را در دانشکده ادبیات و تدریس «تاریخ تمدن و فرهنگ ایران» را در دانشکده حقوق بر عهده گرفت و تا سال ۱۳۵۹ که به انتخاب خود از دانشگاه تهران بازنشسته شد، بدین مهم اشتغال داشت.
وی اکنون در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و در مقطع دکتری ادبیات، به تدریس «مکتبهای ادبی جهان» میپردازد.
محمدعلی اسلامی ندوشن، در شمار شاعران توانا و نویسندگان برجستهٔ ایرانی است. وی بهرغم تواناییهای شعریاش، از زبان شعر کمتر استفاده کرده و بیشتر به تألیف آثار انتقادی و تحلیلی پرداخته است؛ اما آنچه از سرودههای وی چاپشده و در دسترس قرارگرفته است، نمودار ذوق سرشار و قریحهٔ تابناک او در شاعری هست.
وی بیشتر اوقات خود را صرف در تحقیق آثار علمی و ادبی ایران و ترجمه آثار نویسندگان جهان کرده است. مقالات متعددی از وی در مجلات «پیام نو»، «مجله سخن»، «یغما»، «راهنمای کتاب» و «نگین» چاپشده است. دریکی از همین مقالات به انتقاد از نظام آموزشی دانشگاهها بعد از سال ۱۳۴۷ پرداخت.
محمدعلی اسلامی ندوشن، برخی از آثار خود را با امضای مستعار «م. دیدهور» چاپ و منتشر ساخته است. کتاب «ابر زمانه و ابر زلف» وی در سال ۱۳۴۲ بهعنوان کتاب برگزیده سال از سوی انجمن کتاب انتخاب شد. اسلامی ندوشن در مدت ۵۰ سال بیش از ۴۵ کتاب و صدها مقاله در باب فرهنگ و تاریخ ایران و ادبیات فارسی به رشتهٔ تحریر درآورده است. تأسیس فرهنگسرای فردوسی و انتشار فصلنامهٔ هستی از اقدامات او درزمینهٔ اعتلای فرهنگ و ادب فارسی میباشد. شیرینبیانی استاد تاریخ دانشگاه تهران و نویسنده چندین کتاب تاریخی، همسر اوست.
آثار محمدعلی اسلامی ندوشن
ماجرای پایانناپذیر حافظ
چهار سخنگوی وجدان ایران
تأمّل در حافظ
زندگی و مرگ پهلوانان در شاهنامه
داستان داستانها
سرو سایه فکن
ایران و جهان از نگاه شاهنامه
نامه نامور
ایران را از یاد نبریم
به دنبال سایه همای
ذکر مناقب حقوق بشر در جهان سوم
سخنها را بشنویم
ایران و تنهائیش
ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟
مرزهای ناپیدا
شور زندگی (ون گوگ)
روزها (سرگذشت – در ۴ جلد)
پنجرههای بسته
ابر زمانه و ابر زلف
افسانه افسون
دیدن دگر آموز، شنیدن دگر آموز (گزیدهٔ شعرهای اقبال لاهوری)
جام جهانبین
آواها و ایماها
نار دانهها
گفتهها و ناگفتهها
صفیر سیمرغ
آزادی مجسمه
در کشور شوراها
کارنامه سفر چین
پیروزی آیندهٔ دموکراسی
ملال پاریس و گلهای بدی (گزیدهای از شعر و نثر شارل بودلر، شاعر فرانسوی قرن نوردهم)
بهترین اشعار لانگ فلو
نتونیوس و کلئوپاترا
صفحهای از تاریخ ایران و یونان در بستر باستان
نوشتههای بی سرنوشت
یگانگی در چندگانگی
رهنگ و شبه فرهنگ
هشدار روزگار
کارنامهٔ چهلساله
باغ سبز عشق
از اوست :
۱
ایران نامه
هر کس که در این زمانه آبـی دارد دانــست که هر آب سر آبی دارد
ایران که به زلف خویش تابی دارد خود را به هزار اضطرابی دارد
ایران به هزار جلوه در کار آید گه دلبهنشاط و گاه بیمار آید
او را که دو صد یار به بازار آید آن نیست که هر سفله خریدار آید
ایران بنهاد خود معما دارد بس معرکه نهان و پیدا دارد
هم کوه یخ است و نیز هم شعله تاک آتشکدهای درون دریا دارد
آن دخت پریوار که ایران من است پیدا و نهان بر سر پیمان منست
هم نیست ولی نهفته در جان منست هم هست ولی دور زدامان منست
سر تا به قدم رنگ و نگاری جانا من پائیزم تو نوبهاری جانا
آن گوهر یکدانه که من میطلبم دانم داری نگو نداری جانا
بر بستر ناز آنکه خفته است تویی رؤیا بــدو زلــف نهفــته است تویـی
با مژه ره نیاز رفته است تویــــی وین راز نگو به کس نگفته است تویی
آبی طلبم سبوی بر دوش توأم رازی شنوم حلقه در گوش توأم
من گرد جهان جان جهان میجویم زان معتکف حریم آغوش توأم
آن روز کجاست کایدم کام از تو بینم که شراب از من و جام از تو
وانگاه شکار از من و دام از تو افتادن طشت با من و بام از تو
زین سوی اگر نیم به آنسوی توأم در خانه و لیک در کوی توأم
چون آب روان رونده درجوی توأم چون باد وزان وزنده در موی توأم
از من مطلب که یار من باشی تو من پائیزم بهار من باشی تو
در رهگذری که گز مه استان باشد استاده در انتظار من باشی تو
آن یار که از یار سراغی دارد در گوشهای از بهشت باغی دارد
در رهگذر عمر چراغی دارد از نیک و بد دهر فراغی دارد
پرسان پرسان خرام تا شهر گزین در سایه زلف جای بگزین و نشین
این است مقام امن و این است یقین آن گمشده فردوس همین است همین
آن روز که تاریخ سیهپوش نبود آمیخته شرنگ با نوش نبود
ویرانه هزار در جهان بود و لیک بشکوهتر از خزائه شوش نبود
البرز ز برف کوه سیمین شده است تهران به هزار جلوه آذینشده است
هرچند که چون ۲ روز دیگر گذرد بینی که همان عجوز پیشین شده است
البرز سترک و برف همتای حریر رفتند بخواب ناز چون شکر و شیر
تهران اسیر خفته در درد و نفیر آلوده ابتذال و اندوه قیر
برف آمد و برنشست بر شاخ درخت وین شهر ملول گشت چون خانه بخت
گلبرگ هزار بوسه بارید به باغ بانوی هزار حجله بنشست به تخت
۲
شبِ آخــر دواندوان رفتـم
تا ببــینم به آخـــرین بارش
نرمنرمک زدم به در انگشت
کردم از خواب ژرف بیدارش
شب مهتـابیِ غمانگیزی
ماه، آهسته در چمیدن بود
اندکی سرد و اندکی دلکش
باد پاییــز در وزیــدن بود
آمـد آسیـمهسر برون ز اتـاق
لرزلرزان و مست و برهنهپا
گفـت با نالــهوار آوایــی:
“راستی رأی رفتن است تو را؟”
مانده عریان برون ز جامهی خواب
آن بَـر و بــازوان و دوشِ سپیـــد
اندر آغــوش ماهتـاب خَــــزان
از دمِ بـاد سَــــرد میلرزید
اشکِ گردنده حلقه بسته به چشم
شـرم بر گـونههـای ســوزانش
تنـگ در گردنــم حمایــل کرد
ناگهــــان بـازوانِ عریانـــش
لحظهای چند خیره ماند و خموش
نگـهِ خویــش بر نگاهـم بســت
آه دیــدم کــه آنـــگه میگــفت
رشتهی وصلِ ما گُسستگُسست
گفتمـش نازنیـــن خــــداحافظ
لیک او خیره ماند و هیچ نگفت
موجی از گیسوانِ خود بگشود
ونـدر آن مهــر و درد را بنهفـت
چهـرهای روی چهــره افتـاد
تپشِ هر ۲ دل، فزونتر شد
بـازوانی فشـرد و کرد رهــا
اشکی افتاد و گونهایتر شد
۳
تو رابینم که چون یک خرمن صبح
به بالا میروی آرام و آرام
من اینجا دیر ماندم، دور ماندم
به زنجیر امید نا سرانجام
۴
آن دُخت پریوار که ایـران مَنست
پیـدا و نهـان بر سَرِ پیـمان مَنست
هم نیست ولی نهفته در جان مَنست
هم هست ولی دور ز دامان مَنست